شبها

روزها به یک سوی ؛ شبها به همان سوی

شبها

روزها به یک سوی ؛ شبها به همان سوی

زندگیه مرگ


مرگم را میخواهم زندگی کنم.




وقتی که درد من خندید

 

سرخی ِ یک قطره خون چکید بر نیلی ِ  یک اقیانوس. 

برای گریستن

 

 دور زمانی که بغض گلویم را فشرده بود٬ دوستی از قول بزرگی گفت: 

 سلاخی 

 میگریست  

 به قناری ِ کوچکی 

 دل باخته بود؛ 

و من نمیدانستم که همین خود به تنهایی گریستن را کافیست٬ 

دیری که پای به جستن قناری می فرسودم حال آنکه سلاخ را فراموش کرده بودم. 

شب؛ چیره است.

 

برمیچینم گام هایم را 

اکنون که نه شعری در دفتر ست

که به صلیب کشد قلبم را  

و نه سلاحی در آستین  

تا فتح کنم جهانم را...

 

خصیصه

 

گامی که جواب باشد٬ هر سؤالی را در مسیر خود میبرد.