دور زمانی که بغض گلویم را فشرده بود٬ دوستی از قول بزرگی گفت:
سلاخی
میگریست
به قناری ِ کوچکی
دل باخته بود؛
و من نمیدانستم که همین خود به تنهایی گریستن را کافیست٬
دیری که پای به جستن قناری می فرسودم حال آنکه سلاخ را فراموش کرده بودم.
برمیچینم گام هایم را
اکنون که نه شعری در دفتر ست
که به صلیب کشد قلبم را
و نه سلاحی در آستین
تا فتح کنم جهانم را...