شبها

روزها به یک سوی ؛ شبها به همان سوی

شبها

روزها به یک سوی ؛ شبها به همان سوی

با تو

 

به هوای گرم دلت پناهم ده تا نسوزم ز سوز سرمای عشقت 

اندر باب درد

 

چقدر رنج آور است وقتی که بزرگترین سد برای عبور همانی باشد که نباید بزرگترین سد برای عبور باشد؛ در حقیقت کشنده است. 

 

مهربانی ات کو؟

 

یک عمر بند بازی کرده ام در فاصله ی میانِ عبورهایت؛

جرعه ای از نگاهت٬ پگاسوس ِ من است تا بی سرنگونی فتح کنم المپ چشمانت را.

دور شدن

 

بی حوصلگی هایت چگونه سر از تراز خاک برداشت که اینگونه تمام حوصله ام را برده است؟

بنگ بنگ

 

اولی به دومی گفت میترسم از اینکه  زندگیم یهو تموم شه بدون اینکه از قبل بدونم فکرشو بکن همین الان یه نفر که نه دیدیش و نه میشناسیش از در بیاد تو و بگه اولی کیه؟ بگم منم بعدشم هفتیرشو دراره و بنگ!! در همین اثنا دومی هفتیرشو کشید و بنگ بنگ...و در حالی که اولی ولو شده بود کف زمین و از سر و صورتش خون بیرون میزد دومی گفت حالا دیگه راحت شدی. دومی خیلی راحت و آسوده رفت به خونه ی سومی گفت میدونی چیه سومی؟ من همین الان یه نفرو  کشتم باید از اینجا فرار کنم کمکم میکنی؟ یهو سومی هفتیرشو کشید و بنگ بنگ... و در حالی که خون در گلولگاه دومی غلغله میکرد گفت عوضش دیگه لازم نیس فرار کنی و شروع کرد به پاک کردن لکه های خون که در همین حین چهارمی وارد خونه شد و سومی رو دید بعلاوه ی جنازه ی دومی مکثی کرد و بنگ بنگ... مخ سومی هم پاشیده شد رو دیوار چارمی از در بیرون رفت و شروع کرد به پایین رفتن از پله ها هی پایین رفت و پایین رفت هی پایین و پایین تا اینکه رسید به خیابون و بمحض اینکه چشش به خیابون خورد یهو بنگ بنگ... و در حالی که نعش چارمی کف خیابون بود معلوم نبود که چه کسی هفتیرشو کشیده بود و بعدشم بنگ بنگ... پنجمی؟ شیشمی؟ هفتمی؟ یا هشتمی؟...یا...؟