شبها

روزها به یک سوی ؛ شبها به همان سوی

شبها

روزها به یک سوی ؛ شبها به همان سوی

شوالیه ای که من باشم

 

سرزمین ِ من تپش های قلبِ توست٬

حتی اگر راهش سرداب چشمانت باشد. 

ره پیما

 

حرفهایش سبز بود٬ چشمانش رنگِ خون 

آن مرد که میخواند مرا: 

     استوار باش گامی دگر مانده...  

آمدم بگویم ره پیما منم٬ راه اما نیست راهِ من

دیدم آن رهنما نیز٬ خودِ منم 



به نو شدن

 

پس دادنی ها را باید پس داد 

چه نامه ی برگشت خورده٬   

چه خاطر ِ کهنه ی یک بوسه  

این یکی را به زنی که در بسترم می خفت

آن یکی را به دلداده ای که در فراق می سوخت 

به نو کردن

 

دلم میخواست با چشمان تو٬ آغاز شوم .

مرثیه ای برای یک رویا

 

پریدیم اونور پرچین؛ 

بعدش به دریا رسیدیم٬ کبود بودُ کبود٬ و دیگه راهی نبود.