شبها

روزها به یک سوی ؛ شبها به همان سوی

شبها

روزها به یک سوی ؛ شبها به همان سوی

تلخی

 

هاله که دسّشو انداخته بود گردن مقدم میگف تو چرا این ریختی شدی امین؟  گفتم: بس کن٬ میخوام آدم باشم٬ با تموم حفره هاش؛   

شاید کج خلقی کردم اما آدم بودم با تموم حفره هاش؛

راستی فردین مدام عکس مینداخت. 

سگی بنام ...

 

اون دوتا گربه رو میبینی؟ بدو بگیرشون! آفرین سگِ با وفا. 

هم خوانی

  

گفت: ببین سکوتِ تو منو میترسونه در مورد هرچی که دوس داری حرف بزن من به این خاطر  کنارتم که حرفاتو بشنوم؛

داشتم به دستش نگاه میکردم که سیبو از رو میز برداشت و بدون هیچ دقتی و از روی غریزه اونو برد به سمت دهانش٬ مکثی کرد و ادامه داد: اصلن نگران این نباش که ممکنه من برنجم هرچی تو دلت هس بگو؛

لحظه ای که سیب به لبهاش رسید احساس خوشنودیْ تمام وجودمو دربر گرفت لبان قرمزش به خوبی با سیب سرخی که گاز میزد همخونی داشت؛ 

رفتم کنارش نشستم و انگشت شصتمو  که با شدت بیشتری زبر بود گوشه ی لبش قرار دادمُ  به آرومی کشیدم روی سطح لبش ناگهان با نگاهی آزرده دستمو کنار زد٬ یه قطره خون روی لبش بود٬ گفتم: اصلن نمیخواستم برنجونمت.    

رابطه

 

در محکم کوبیده شد و من گفتم:کجا با این عجله؟ پرزهایِ آستین ِ ژاکت اَت جا مانده.  

 

شبانه

 

ناقوسهایی که بانگ براورده در این حجم بی کران 

مرا فرا میخواند به آسودن در گندمزار 

آسمانِ من سپید است امشب   

پوییدنِ این گندمزار چه شیرین است امشب