هرم نفسهات بر لاله گوشم به یغما برد خزان خاطرم را
و پاییز نگاهت آغازید برگریزان دلم را
بیگانه را گفتند: چرا بیگانه ای از آنچه هست؟
بیگانگان را گفت: چون محرومید از آنچه نیست.
افتادی در حوض ِ شب٬ قلابم را به تاریکی زدم؛
خندیدی در میهمانی ِ ماه
به من ِ شبزده ی ناشی
برای اینکه بعضی چیزها را بفهمی لازم است سالها آن را نفهمی.
همینجور که سرمو بالا گرفته بودمُ بهش نگاه میکردم گفتم: رفت!
یه نارنج کند و انداخت تو دستام گفت: ماهُ میبینی؟ ودیعه ی خورشیده.