شبها

روزها به یک سوی ؛ شبها به همان سوی

شبها

روزها به یک سوی ؛ شبها به همان سوی

خزان جاویدان

 

هرم نفسهات بر لاله گوشم به یغما برد خزان خاطرم را 

و پاییز نگاهت آغازید برگریزان دلم را 

عزلت

 

بیگانه را گفتند: چرا بیگانه ای از آنچه هست؟

بیگانگان را گفت: چون محرومید از آنچه نیست.  

  

راه و چاه

  

افتادی در حوض ِ شب٬ قلابم را به تاریکی زدم؛   

خندیدی در میهمانی ِ ماه 

            به من ِ شبزده ی ناشی  

سفرنامه

  

برای اینکه بعضی چیزها را بفهمی لازم است سالها آن را نفهمی.

بغض

 

همینجور که سرمو بالا گرفته بودمُ بهش نگاه میکردم گفتم: رفت! 

یه نارنج کند و انداخت تو دستام گفت: ماهُ میبینی؟ ودیعه ی خورشیده.