یه آدم گفت: بیچاره آدمای ترسو ٬ تو تاریکی فقط به تاریکی فکر میکنن؛
یه آدمِ ترسو گفت: بیچاره آدما٬ وقتی به حس خوشبختی میرسن همه چیز و خوشبختی میبینن؛
دوباره آدم گفت: هَه٬ تو هم آدمی هم ترسو
دوباره آدمِ ترسو گفت: هاه٬ تو فقط یه آدمی؛ جرمت همینه.
حذف شد.
با لشگری از خاطرات به جنگ ثانیه ها رفتم؛ ضربه ی اوَلو زدم به امید اینکه رمقشو بکِشم؛
ثانیه ی اولو پرتاب کرد از هم پاشیدیم.
بعد نوشت: خاطراتتو به بایگانی بفرست؛ ثانیه ها پیروزن.
برمیگرده میگه که ترسم از اینه که هینطور الله بختکی یه زوج اختیار کنم بعدشم چَنتا بچه پس بندازم بعدشم صُب تا شب سگدو بزنم که واسشون نون دربیارم.
بعد نوشت: یه زمانی وظیفه ی یه مرد همینا بود.
گفتم: گاهی وقتا آدم هیچ راهی رو نمی بینه جز ادامه ی راهی که توش داره می تازه. و این آدم رو به فنا میده.
گفت: به همین سادگی؟
گفتم: آره؛ و اون زمانیه که اونقدر سرگرم استدلال میشی که دیگه دلیلی برای بازداشتن پیدا نمیکنی؛ به همین سادگی؛