-
تلخی
20 - شهریورماه - 1390 23:14
هاله که دسّشو انداخته بود گردن مقدم میگف تو چرا این ریختی شدی امین؟ گفتم: بس کن٬ میخوام آدم باشم٬ با تموم حفره هاش؛ شاید کج خلقی کردم اما آدم بودم با تموم حفره هاش؛ راستی فردین مدام عکس مینداخت.
-
سگی بنام ...
18 - مردادماه - 1390 21:29
اون دوتا گربه رو میبینی؟ بدو بگیرشون! آفرین سگِ با وفا.
-
هم خوانی
8 - مردادماه - 1390 22:09
گفت: ببین سکوتِ تو منو میترسونه در مورد هرچی که دوس داری حرف بزن من به این خاطر کنارتم که حرفاتو بشنوم؛ داشتم به دستش نگاه میکردم که سیبو از رو میز برداشت و بدون هیچ دقتی و از روی غریزه اونو برد به سمت دهانش٬ مکثی کرد و ادامه داد: اصلن نگران این نباش که ممکنه من برنجم هرچی تو دلت هس بگو؛ لحظه ای که سیب به لبهاش رسید...
-
رابطه
3 - مردادماه - 1390 22:54
در محکم کوبیده شد و من گفتم:کجا با این عجله؟ پرزهایِ آستین ِ ژاکت اَت جا مانده.
-
شبانه
3 - مردادماه - 1390 00:15
ناقوسهایی که بانگ براورده در این حجم بی کران مرا فرا میخواند به آسودن در گندمزار آسمانِ من سپید است امشب پوییدنِ این گندمزار چه شیرین است امشب
-
سینه سوخته
19 - تیرماه - 1390 22:52
با صدای جلز و ولز آب بر هیمه های گداخته آشنا نیستی؟ بعد نوشت: حیف آن سه ساعت
-
هذیان
18 - تیرماه - 1390 22:49
میان آن هیاهو سراغت را گرفتم از جیلینگ جیلینگِ بلورها آخ که بوی اندامت مرا کشت ـ آهااااااای ببایید صندلی های خالی را جمع کنید قول میدهم دیگر شروع نکنید چیدنشان را ـ ـ هذیان نگو مرد صندلیها پر است اصلن چرا گم نمی شوی از اینجا؟ـ تو چه میدانی؟ آخ که بوی اندامش مرا کشت بعدنوشت: پایم به بلوط باز شد.
-
دستهایش
18 - تیرماه - 1390 22:23
مبهوتِ گردن آویز ِ آن غریبه از جنس ِ آشنای ِ دستات
-
در دریا
12 - تیرماه - 1390 23:15
پرده ی اول : (در رستورانِ ساحل ِ دریا) سر میز صبحانه نشسته بودم٬ خدمتکار در حالی که داشت ظرفا رو روی میز میچید٬ میگفت امروز هوا عالیه آقا بیرون و نیگا کنید آدم هوس میکنه با لباسها بپره توی دریا و شنا کنه البته من شنا بلد نیستم (با خنده اینو گفت) به چشمهای آبیش خیره شده بودم نوعی شیطنت آمیخته با سادگی توش موج میزد. اون...
-
گرگ وار
8 - تیرماه - 1390 22:54
+ : ما زارعیم٬ گندم میکاریم آسیابان گندم و آرد میکنه نانوا هم با اونا نون میپزه نون و هم هممون میخوریم -: پس چرا داریم میریم شکار؟ + : گرگها گوشت میخورن٬گوشت و خون و با دندوناشون میدرن٬ما باید شکار کنیم... آره شکار برای گرگها -: اونا هم نون بخورن + : نه گرگها باید قوی باشن تا مواظب ما باشن -: مواظبت به خاطر چی؟ + :...
-
بازیچه
8 - خردادماه - 1390 22:01
درد سرآمد رسالتِ زهدانِ مادر٬ خونْ آغشته پایان آمد هق هق ِ نوزاد٬ طرح ِ امیدِ خداوند بر ذهن در انداخت؛ زندگی برآمد ثانیه ها رقصیدند دقایق بلعیدندشان کودک قد کشید و آن سان که برق ِ کاوش در چشمانش درخشید بهشت بر تارک سنان٬ در دستان ایمان دیده گان را میدرید و قاه قاهِ مبلغانِ مقدس مآب بر فراز ِ برجها آفاق را می پیمود...
-
فاجعه
5 - خردادماه - 1390 22:25
شب هنگام شباهنگ می نالید شبگرد می پایید روحم٬ رهیده از تنم آسمان ِشهر را می کاوید زخم ِ دیرپا بر تن اَش می تازید و من در هیأت مجسمه ی متفکر غرق این شگفتی که چرا روحم٬ حتی بر لاشه ام می شاشید ناگهان٬ عمق ِ فاجعه چون صاعقه بر چارسوی ِ هستی اَم غرید مرگت مبارک
-
آدم ها و قطره ها
29 - اردیبهشتماه - 1390 23:47
قطره های باران رسولان آسمانند مردمان شهرمان را با قطره های باران که تیره ی آب های راکدِ چاله های آسفالتِ شهرشان هم حتی با تکاپوی موج هاشان نزولش را جشن میگیرند افسوس٬ پیوندی نیست مردمان شهرمان به گاه بارش ناگاه باران به درخت های شهرشان پناه میبرند گویی معصومیتشان را آب خواهد برد چونان تصویر روی بوم اما چه سود؟ سبزی...
-
گلهای خیال
28 - اردیبهشتماه - 1390 22:39
فرشته وار به باغ شدی افسانه شدی افسانه ی فرشته ای که فاتحانه به سرزمین دلم فرود آمد و طلیعه ی صبح را به ارمغان آورد در شبان قلبم همو که راز قطره ی باران را که از ابر ِ سپید ِ سرگشته میرهد تا بچشد آوای چکیدن به کبود ِ اقیانوس به من آموخت باری گفتم به باغ شدی چگونه باز گویم این قصه؟ آن دم که دستانت را آذین گلهای باغ...
-
سرگذشت
22 - اردیبهشتماه - 1390 22:09
یک سالگی اَم را جشن گرفتم با شرار نگاهت قد کشیدم در سایه سار انتظارت افسوس٬ به نوسان واداشتی بلوغم را در گاهواره ی ابتذالت
-
برای آن کس که...
8 - اردیبهشتماه - 1390 20:32
زمانه زمانه ی روباه صفتانِ دغل باز است؛ تاخت مزن لبخندت را با ریشخندشان.
-
دیالوگ؛دوران ما
28 - فروردینماه - 1390 22:05
کودک : یَنی هیچ راهی نیس که مادربزرگ خوب شه؟ بزرگتر ِ کودک : دکترا گفتن مگه معجزه. کودک : معجزه؟ بزرگتر ِ کودک : معجزه... زمان یأس و نا امیدی آدما آرزو میکنن که وجود داشته باشه. کودک : حتی خدا هم معجزه نداره؟!!
-
تاوان
22 - فروردینماه - 1390 21:40
آن زمان که پرسه میزدم در کوره راههای غرور نقش بست ناگهان رخسارت بر لوح دلم همان دم که نسیم سرد سکوت نوازش میکرد گونه ها را
-
رنگارنگ
22 - اسفندماه - 1389 21:40
با رفتنت همرنگ تو شد آنچه با آمدنت رنگ باخت
-
زنجیره
19 - اسفندماه - 1389 21:57
پنجه گیرانده است گذشته در گریبان حال؛ و آینده بی تعلق در دوردست نظاره گر .
-
محفل ِ این روزها
10 - اسفندماه - 1389 19:19
نعره زد: چرا ساکتی؟ تو هم میتونی نظرتو بگی! برایش نوشتم: اینکه نظرمو بگم حق ِ طبیعی منه اما اینکه نظرمو نگم حق ِ فرا طبیعی ِ منه؛ و ساکت ماندم و متهم شدم.
-
موقعیت
23 - بهمنماه - 1389 22:06
زمانی که دیگر کار از کار گذشته است همه احساس میکنند که دارند از تجربه میترکند و تمام اندرزها را روی سرت خراب میکنند؛ آن موقع بود که نوایی خراشیده سر تمام آواها خراب شد: یکی فرق عادی و غیر عادی رو توی این دنیای کوفتی به من بگه. و سکوت حاکم شد؛ تنهایی خودنمایی کرد.
-
شبانه
19 - بهمنماه - 1389 20:19
در آسمانِ شبم سوسو میزند ستاره ی چشمانت؛ خورشید دلت را خواهم مگر دگرگون سازد تاریکی اَم را.
-
اندر احوالات
16 - بهمنماه - 1389 20:16
لبم خشک٬ مژه ام تر چه کنم با این جام شرر؟
-
دیالوگ
9 - بهمنماه - 1389 20:24
- : ولی من اصلاً مثل تو فکر نمیکنم. +: میدونی فرق بین من و تو چیه؟ برای آدمی که درد داره٬ ممکنه گاهی وقتها این درد باشه که داره تصمیم میگیره نه خودش. - : ترسناک میشه! +: و تبعید آغاز میشه.
-
غریزه٬عشق
5 - بهمنماه - 1389 19:40
الو صدامو میشنوی؟ دیشب مأمورها آمدند بگیرندم٬ به جرم معاشقه با تو؛ میگفتند حق این کار را نداشتی٬ گفتم حق؟ من لیاقتش را داشته ام؛ بین خودمان بماند نفله شان کردم و در باغچه چالشان؛ راستی دوباره برمیگردی؟ الو؟...الو!...صدایم را میشنوی؟
-
مصائب
29 - دیماه - 1389 20:57
بالاخره به دنیای انسانها پا گذاشت و گفت: احساس میکنم سردمه! باید بگم: به دنیای ما خوش اومدی.
-
روزی روزگاری
27 - دیماه - 1389 20:20
زمانی که فضای اتاق کدر شده بود از دود سیگار و یکی از امید میگفت: « اگه امید نبود دیگه مادری به فرزندش شیر نمیداد.» تو که چمدونات رو بسته بودی گفتی اون امید نیس٬ اون اراده ست؛ اراده برای حفظ نوع٬ برای تکثیر شدن. و من رنجور شدم.
-
اندر احوالات
25 - دیماه - 1389 21:26
... و آن لحظه لحظه ی چرخش و گشایش لحظه ای که تو با پتک نگاهت عایق بلورین سکوتِ بینمان را وادار کردی به شکستن و من پی بردم به اینکه واژه ی سکوت یکپارچه نیست تا همیشه بعدنوشت : دوست میدارم عدم قطعیت را.
-
بلوغ عشق
19 - دیماه - 1389 19:43
- : رابطه ی ما باید فراتر از اینا باشه +: منظورت اینه که... - : منظورم اینه که قلب تو از سنگه!. +: اصلاً میدونی چیه؟ واقعیت اینه که من نمیتونم عاشق چش و ابروت شم!.